خیابان ها بی حضور تو
راههای آشکار جهنم اند
تو پرنده ای معصومی
که راهش را
در باغ حیاط
زندانی گم کرده است
....
...تک صورتی
ازلی, بر رخسار تمام پیامبرانی
باد تشنه
تابستانی
که گندم زاران رسیده در
قدوم تو خم می شوند
....
آشیانه رودی از
برف
که از قله های بهار فرو
می ریزند
نه
نمی توانم
نمیخواهم که فراموشت
کنم