زنگ در که به صدا در آمد، ماريا که مشغول ورق زدن آلبوم عکس های قديمی
اش بود، با تعجب به در خيره شد
. چه
کسی می تواند باشد؟ او که منتظر کسی نبود، با کسی قراری
نداشت
. باردوم که زنگ در به صدا در آمد، بی اختيار
به سوی در دويد و بی آن که بپرسد آن سوی در چه کسی است، در را
گشود
. با ديدن مهرداد آنقدر حيرت زده شد که
به جای سلام و احوالپرسی، فرياد بلندی کشيد وگفت
: خدای من !
تو اينجا چکار می کنی ؟ مهرداد
که می توانست
حال او را کاملا درک کند ، بازويش را محکم گرفت که از افتادن احتمالی
او بر اثر شوکی که بهش وارد شده بود ،
جلوگيری کند و در همان حال ، آرام و با لبخندی پر از مهر
گفت
: آمده ام که تو و پسرمان راببينم ، اشکالی که
ندارد؟
البته از اين که بی خبر آمده ام مراببخش، دست خودم نبود
. ماريا که از خوشحالی نمی دانست چه بگويد، او را
محکم
درآغوش گرفت و گفت
: نه نه ، اصلا اشکالی ندارد.
در حالی که سيل اشک را سعی می
کرد با سر آستين پيراهن
صورتی خوشرنگش پاک کند، مهرداد را به داخل خانه دعوت کرد
. در راهروی خانه ، مهرداد دوباره اور را در
آغوش گرفت و مثل آدم هائی که سال ها از هم دور بوده باشند ، دوتائی
گريه ی بلندی سردادند
. و پس از لحظه ای
کوتاه ، با شوق و شادی بر مبل سبز رنگ زيبا و آنتيکی که مهرداد چند
سال پيش برای شروع زندگی شان خريده بود
، نشستند
. چند لحظه ای فقط به هم نگاه کردند . هردو هيجان زده بودند و نمی دانستند از کجا و چه بگويند که
ماريا
سکوت را شکست و پرسيد
: چای درست کنم؟ مهرداد با تکان دادن سر، رضايتش را اعلام کرد و در حالی که
سعی
می کرد بغض سنگينش را قورت بدهد ، گفت
: عاليه!
پس هنوز در خانه ات چای پيدا می
شود؟ ماريا که به طرف
آشپزخانه می رفت، با لبخند نرمی به طرف او برگشت و گفت
: از وقتی که با تو آشنا شده ام چای را به قهوه
ترجيح
می دهم، ولی اگر در جائی باشم که اصلا چای وجود نداشته باشد، خوب
ناچارا قهوه می نوشم
. وقتی ماريا به
آشپزخانه رفت ، مهرداد نگاهی به اتاق و اطراف خود انداخت و ناگهان
يادش آمد که آنقدر در هيجان ديدار ماريا غرق
شده که فراموش کرده از پسرشان بپرسد
. از جايش برخاست و به طرف آشپزخانه رفت . آرام ماريا را صدا زد و
گفت
: ماری، راستی پسرک کجاست ؟ من همه راه را به شوق ديدار تو و او آمده
ام. ماريا که از شادی ديدار سر از پا
نمی شناخت، با لبخندی شيرين تر از هميشه گفت
: عجله نکن.
تو اتاقش خوابيده و چون تازه
خوابيده، گفتم بهتره
بيدارش نکنم
. ولی اگر بخواهی می توانی بروی به اتاقش.
روی در اتاقش عکسی از بچگی های خودت گذاشته ام، چون آنقدر شبيه خودت
است که باعث تعجب همه می شود
.
برو ببينش
. وقتی مهرداد از آشپزخانه خارج شد ، ماريا با دستپاچگی و چهره ای که علامت
سئوال در آن داد می زد،
به دنبال مهرداد رفت و قبل از آن که مهرداد به در اتاق پسرش برسد،
بازويش راگرفت و پرسيد
: تو از کجا می دانی
که فرزندمان پسر است؟ نه من و نه هيچ کس ديگری که با تو تماس
نداشتيم
. مهرداد در جواب گفت :
خوب می
دانستم
.
يعنی از روزی که به ما گفتند صاحب
فرزندی خواهيم شد، به دلم افتاد که بچه ی ما پسر است. يادت هست که
به
بچه های فاميل و دوستان هم می گفتيم که بچه مان پسرخواهد شد؟ ماريا در
حالی که هزاران خاطره در جلو چشمش
شروع به رژه رفتن کرده بود، سری تکان داد و گفت
: آره، يادمه .
مهرداد آنقدر دلتنگ ديدن پسرش بود که احساس می کرد از دلتنگی و هيجان
دارد پس می افتد
. هر طور بود دستگيره
ی در را به آرامی فشرد و پاورچين پاورچين داخل اتاق شد
. قلبش به شدت می زد.
نمی دانست چرا آنقدر اشک
می
ريزد، در حالی که بايد بی نهايت خوشحال باشد
. بعد به خودش گفت اشک شادی که می گويند همين است.
مهران مثل فرشته ی معصومی در تخت سفيد کوچکش خوابيده
بود
. مهرداد با نگاهش او را نوازش کرد. آرزو
ميکرد
ای کاش می توانست او را روی شانه هايش بگذارد و لحظاتی با او بازی
کند
. کاش می توانست لحظه به لحظه ی رشد
او را ببيند
. هزاران کاش ديگر ، با هزاران آه از دلش بر می خواست. غرق در اين افکار بود که ماريا او را برای
نوشيدن چای به سالن دعوت کرد
: پاشو مهرداد، پاشو تا مهران بيدار نشده با هم يک فنجان چای بنوشيم
.
بعد از صرف چای و شيرينی، مهرداد از جايش بلند شد
. دست های ماريا را گرفت ودر حالی که اشک در چشمانش
جمع شده بود ، گفت ماريا، خودت بهتر می دانی که هرگز دلم نمی خواست تو
و پسرمان را تنها بگذارم، ولی خوب،
اينهم سرنوشت من ، يا بهتر بگويم ما بود
. قول بده مواظب خودت و مهران کوچولو باشی. خيلی دوستتان دارم .
ماريا
در آغوش فشردش و آهسته و بغض آلود گفت
: قول می دهم .
من هم دوستت دارم
.
لحظه ای که مهرداد از در منزل خارج می شد ، ماريا ديگر نمی توانست جلو
هق هق گريه هايش را بگيرد
. آنقدر بلند
گريه کرد که از خواب بيدار شد
. دو سال از مرگ مهرداد جوان می گذشت. ماريا آه بلندی کشيد و به خودش گفت :
کاش از خواب بيدار نشده بودم
.