من نميدانم چرا سهراب گفت:
"چشمها را بايد شست جور ديگر بايد ديد"
من همه چيز را همانگونه که هست مي بينم
آيا آن کودکي را که دراز کرده ست دست ،
و يا آ ن گل که ز بي مهري دهر پژمرده ست ،
و يا آن کس که از تنهايي به نوشتن ترانه دل بست ،
جور ديگر ديدنش انصاف هست ؟!
وقتي مي بيني که زني با فرياد بهر فرزندانش تن به هر کاري داد... ،
وقتي مي بيني که غروب خورشيد همه جا را گرفته چون باد... ،
وقتي مي بيني که همه غمگينند با نقاب گشتند شاد... ،
وقتي مي بيني که سکوت در ظلمت با هزار آه و صد ها فرياد ناله ها را سر داد... ،
باز هم ميگويي جور ديگر بايد ديد ؟!
وقتي خط به خط متن هاي همه نيست جز آه... ،
وقتي مرده ن همه در شهر سياه... ،
وقتي که بر لب هر پير و جوان هست : "زندگيم گشت تباه "...
باز هم ميگويي جور ديگر بايد ديد ؟!
با هزار خنده تلخ ميگويم که به اين حرف تو بايد خنديد...!!
شا يد آن روز که سهراب ميگفت:
"تا شقايق هست زندگي بايد کرد"
خبر از داغ دله نسترن سرخ نداشت...
شايد آن روز سهراب به قد قامت موج ايمان داشت !!
شايد آن روز سهراب...!
دستهايم را به طرفشان دراز کردم اما انگشتهاي ما به هم نرسيد . بعد ، همه چيز تمام شد ديگر تقلا نکردم . دنيا ، آب ، و صورتها از نظر و بعد از خاطراتم محو شدند .
خروش بي صدايي را حس کردم ، ظلمتي را که روشن بود ، سرمايي که مي سوخت ...
براي آخرين بار پلک زدم . فقط يک حرکت و خستگي و رنجي که غير قابل تحمل است و بعد در تنهايي ، در تاريکي آبهاي رودخانه ، و همان طور که همه در لحظه فراخواني مرگ بايد عمل کنند ، من مردم !
بي کرانگي در زمان ، ظلمتي ابدي . سرگرداني کندي در دايره هاي بي پايان . فقط در محاصره تنهايي ...
آگاه از حضور ديگراني همچون من که گرفتارند ، اما نمي توان با آنها ارتباط برقرار کرد . فقط ملالي در هم کوبنده از زمان حال و خاطرات دردناک گذشته . همين و بس . من اينجا را مي شناسم . اينجا درياچه ارواح است جايي که ارواح اسير زمين مي روند . روح آنهايي که زمين را ترک نمي کنند . آنها گرفتار اين درياچه ي متعفن ميشوند و محکومند تا ابد بي صدا در عمق اين آبها دور خود بچرخند . هيچ درکي از زمان ندارم و اين قسمتي از مجازات من است . بخشي از مصيبت من ...
اگر مردگان مي توانستند حرف بزنند ، براي رهايي فرياد مي کشيدند . دنيايي از خاطرات گذشته را به ياد مي آورم . خاطره ي همه ي دورانهايي را که شکست خورده بودم يا اوضاع بهتري داشتم . هيچکار ديگري براي انجام دادن نيست ، پس سعي ميکنم که زندگيم را بارها و بارها مرور کنم . حتي کوچکترين خطاها در نظرم اشتباهات عظيمي هستند که بايد مورد قضاوت قرار بگيرند . هر چه بيشتر در خاطرات آن روزها فرو مي روم ، خود را بيشتر از ياد مي برم .
تقريبا باور ميکنم که آن خاطرات عين حقيقت اند و مرگ من و درياچه ارواح ، چيزي جز خوابي نا خوشايند نيست ! اما تا ابد که نمي شود از مرگ طفره رفت . آخرين خاطراتم هميشه در اطراف مرزهاي حقيقي که خود آنها را ساخته ام مي چرخند و اين مرزها را مي شکنند . زمان مي گذرد . چهره ها شناکنان به افکارم وارد مي شوند و از آن بيرون مي روند . خاطرات فراموش شده دوباره شکل مي گيرند .
من قسمتهاي بزرگي از زندگيم را فراموش ميکنم . دوباره آنها را مي سازم . دوباره فراموش ميکنم . تسليم جنون مي شوم و از ياد مي برم که چه کسي بوده ام ! اما اين ديوانگي دوام ندارد . با اکراه هوش و هواسم را باز مي يابم . بي خبري ، عذاب جانکاهي بود . حاضر بودم همه چيزم را به شيطان بفروشم تا فقط چند دقيقه در دنياي زنده ها باشم و جواب سوالهايم را پيدا کنم . اما حتي شيطان هم به درياچه ي ارواح سر نمي زند ! اينجا مکاني براي سکون ابدي نفرين شدگان بود . آهسته همچون يک سايه حرکت ميکنم و از همه چيز چشم مي پوشم . فقط روي مرگ خود متمرکز مي شوم . اين درياچه مرده است درست به بي جاني ساکنانش ! من خلا دردناک درياچه را حس ميکنم . درياچه فقط برقرار است تا نفرين شدگان مفلوک را در خود نگاه دارد . هر چيزي بهتر از اين جهان برزخي است . حتي يک دقيقه تجربه مرگ ، به ابديتي پر از پوچي مي ارزد .
اندکي آرامش ! شايد ابديت براي ديگران هيچ مفهومي نداشته باشد اما براي من مي ارزد . دوباره از خاطرات دردناکم فاصله مي گيرم . هدف من اين است که نگين خاطراتم شوم و خود را به کلي در گذشته رها کنم . ديگر نمي خواهم با گناه سر کاري داشته باشم . من قبلا ديوانه شده بودم و شفا گرفتم ! ميخواهم دوباره ديوانه شوم . اين بار اين جنون مرا به کلي در خود فرو مي برد . به سختي تلاش مي کنم که در گذشته محو شوم . تقريبا رسيده ام . جنون منتظر است . دستهايش را به سويم دراز کرده است . من زندگي پر از دروغي را خواهم گذراند . اما اين دروغ آرامش بخش و تسکين دهنده است . من در آرزوي اين زندگي ام ! به سختي تلاش ميکنم تا آن را تحقق بخشم و به آن مي رسم . احساس مي کنم به سويش مي لغزم . با پيچکهاي ذهنم به اين دروغ مي رسم . آن را احساس و کشف ميکنم . به درون آن راه مي يابم و نگهان ...
حسي تازه ! درد سنگيني ، صعود . جنون جا مي ماند ! بي رمق و رنجور هق هق مي گريم . من زنده ام ! آري اما با مردگان دگرگون شده يکسانم !
"چشمها را بايد شست جور ديگر بايد ديد"
من همه چيز را همانگونه که هست مي بينم
آيا آن کودکي را که دراز کرده ست دست ،
و يا آ ن گل که ز بي مهري دهر پژمرده ست ،
و يا آن کس که از تنهايي به نوشتن ترانه دل بست ،
جور ديگر ديدنش انصاف هست ؟!
وقتي مي بيني که زني با فرياد بهر فرزندانش تن به هر کاري داد... ،
وقتي مي بيني که غروب خورشيد همه جا را گرفته چون باد... ،
وقتي مي بيني که همه غمگينند با نقاب گشتند شاد... ،
وقتي مي بيني که سکوت در ظلمت با هزار آه و صد ها فرياد ناله ها را سر داد... ،
باز هم ميگويي جور ديگر بايد ديد ؟!
وقتي خط به خط متن هاي همه نيست جز آه... ،
وقتي مرده ن همه در شهر سياه... ،
وقتي که بر لب هر پير و جوان هست : "زندگيم گشت تباه "...
باز هم ميگويي جور ديگر بايد ديد ؟!
با هزار خنده تلخ ميگويم که به اين حرف تو بايد خنديد...!!
شا يد آن روز که سهراب ميگفت:
"تا شقايق هست زندگي بايد کرد"
خبر از داغ دله نسترن سرخ نداشت...
شايد آن روز سهراب به قد قامت موج ايمان داشت !!
شايد آن روز سهراب...!
دستهايم را به طرفشان دراز کردم اما انگشتهاي ما به هم نرسيد . بعد ، همه چيز تمام شد ديگر تقلا نکردم . دنيا ، آب ، و صورتها از نظر و بعد از خاطراتم محو شدند .
خروش بي صدايي را حس کردم ، ظلمتي را که روشن بود ، سرمايي که مي سوخت ...
براي آخرين بار پلک زدم . فقط يک حرکت و خستگي و رنجي که غير قابل تحمل است و بعد در تنهايي ، در تاريکي آبهاي رودخانه ، و همان طور که همه در لحظه فراخواني مرگ بايد عمل کنند ، من مردم !
بي کرانگي در زمان ، ظلمتي ابدي . سرگرداني کندي در دايره هاي بي پايان . فقط در محاصره تنهايي ...
آگاه از حضور ديگراني همچون من که گرفتارند ، اما نمي توان با آنها ارتباط برقرار کرد . فقط ملالي در هم کوبنده از زمان حال و خاطرات دردناک گذشته . همين و بس . من اينجا را مي شناسم . اينجا درياچه ارواح است جايي که ارواح اسير زمين مي روند . روح آنهايي که زمين را ترک نمي کنند . آنها گرفتار اين درياچه ي متعفن ميشوند و محکومند تا ابد بي صدا در عمق اين آبها دور خود بچرخند . هيچ درکي از زمان ندارم و اين قسمتي از مجازات من است . بخشي از مصيبت من ...
اگر مردگان مي توانستند حرف بزنند ، براي رهايي فرياد مي کشيدند . دنيايي از خاطرات گذشته را به ياد مي آورم . خاطره ي همه ي دورانهايي را که شکست خورده بودم يا اوضاع بهتري داشتم . هيچکار ديگري براي انجام دادن نيست ، پس سعي ميکنم که زندگيم را بارها و بارها مرور کنم . حتي کوچکترين خطاها در نظرم اشتباهات عظيمي هستند که بايد مورد قضاوت قرار بگيرند . هر چه بيشتر در خاطرات آن روزها فرو مي روم ، خود را بيشتر از ياد مي برم .
تقريبا باور ميکنم که آن خاطرات عين حقيقت اند و مرگ من و درياچه ارواح ، چيزي جز خوابي نا خوشايند نيست ! اما تا ابد که نمي شود از مرگ طفره رفت . آخرين خاطراتم هميشه در اطراف مرزهاي حقيقي که خود آنها را ساخته ام مي چرخند و اين مرزها را مي شکنند . زمان مي گذرد . چهره ها شناکنان به افکارم وارد مي شوند و از آن بيرون مي روند . خاطرات فراموش شده دوباره شکل مي گيرند .
من قسمتهاي بزرگي از زندگيم را فراموش ميکنم . دوباره آنها را مي سازم . دوباره فراموش ميکنم . تسليم جنون مي شوم و از ياد مي برم که چه کسي بوده ام ! اما اين ديوانگي دوام ندارد . با اکراه هوش و هواسم را باز مي يابم . بي خبري ، عذاب جانکاهي بود . حاضر بودم همه چيزم را به شيطان بفروشم تا فقط چند دقيقه در دنياي زنده ها باشم و جواب سوالهايم را پيدا کنم . اما حتي شيطان هم به درياچه ي ارواح سر نمي زند ! اينجا مکاني براي سکون ابدي نفرين شدگان بود . آهسته همچون يک سايه حرکت ميکنم و از همه چيز چشم مي پوشم . فقط روي مرگ خود متمرکز مي شوم . اين درياچه مرده است درست به بي جاني ساکنانش ! من خلا دردناک درياچه را حس ميکنم . درياچه فقط برقرار است تا نفرين شدگان مفلوک را در خود نگاه دارد . هر چيزي بهتر از اين جهان برزخي است . حتي يک دقيقه تجربه مرگ ، به ابديتي پر از پوچي مي ارزد .
اندکي آرامش ! شايد ابديت براي ديگران هيچ مفهومي نداشته باشد اما براي من مي ارزد . دوباره از خاطرات دردناکم فاصله مي گيرم . هدف من اين است که نگين خاطراتم شوم و خود را به کلي در گذشته رها کنم . ديگر نمي خواهم با گناه سر کاري داشته باشم . من قبلا ديوانه شده بودم و شفا گرفتم ! ميخواهم دوباره ديوانه شوم . اين بار اين جنون مرا به کلي در خود فرو مي برد . به سختي تلاش مي کنم که در گذشته محو شوم . تقريبا رسيده ام . جنون منتظر است . دستهايش را به سويم دراز کرده است . من زندگي پر از دروغي را خواهم گذراند . اما اين دروغ آرامش بخش و تسکين دهنده است . من در آرزوي اين زندگي ام ! به سختي تلاش ميکنم تا آن را تحقق بخشم و به آن مي رسم . احساس مي کنم به سويش مي لغزم . با پيچکهاي ذهنم به اين دروغ مي رسم . آن را احساس و کشف ميکنم . به درون آن راه مي يابم و نگهان ...
حسي تازه ! درد سنگيني ، صعود . جنون جا مي ماند ! بي رمق و رنجور هق هق مي گريم . من زنده ام ! آري اما با مردگان دگرگون شده يکسانم !