هر کسی نآمخته است از روزگار
نيز ناموزد ز هيچ آموزگار
٣١ سال گذشت، ٣١ سال سرشار از هجرت ها و تبعيدها و کشتارها و دربه دری ها و جنگ ها و انتقام ها و
کينه کشی ها. ٣١ سال، برابر عمر من. چه نسلی بوديم ما! تا چشم باز کرديم جنگ بود و بمباران و بوی
باروت و صدای جيغ و مرگ. چشم باز نمی کرديم بهتر بود به خدا!
" آواره " را بخش کنيد بچ ه ها! "آ" ، "وا" ، "ره ". چند بخشه ؟ سه بخش: "آ" ، "وا"...
و بدينگونه ما حروف را آموختيم. مدرسه بوی شکنجه می داد، بوی شلاق، مدرسه بوی مرگ می داد.هر کدام
از معلمان روش ويژه ای برای کتک زدن داشتند. ناظم ترجيح می داد هر روز يک مدل را آزمايش کند. از
سيم های باريک تا کابل های کلفت، از ترکه ء چوبی تا شيلنگ آب و گاز.. آخ! اين يکی از همه دردناکتر بود
و جالب اينکه خودش هم فهميد چه اختراعی کرده و ديگر آن را عوض نکرد. معلم علوم فکر بهتری کرده بود
او با استفاده از دانشش دريافته بود ک ه زدن شلاق به کف دستها موقعی که دستها خشک و گرم باشند تأ ثير
چندانی ندارد، لذا قربانی می بايست قبل از شلاق خوردن مقداری برف را ک ه الحمدلله در مناطق ما از وفور
نعمت هميشه وجود داشت در دست نگه دارد و بعد از نيم ساعت که دستها کرخت شدند ضربه ها را نوش
جان کند.و بدينگونه ما با مفهوم علم و علوم آشنا شديم. آن يکی با بدن نحيف بچه ها زور آزمايی می کرد،
کتک زدن با مشت و لگد را بيشتر می پسنديد شايد هم فنونی را که روز قبل در کلاس کاراته آموخته بود
تمرين می کرد و چه کيسه بوکسی بهتر از بدنهای ما!
مدرسه بوی تنبيه و تحقير می داد. اين مبتکران شکنجه های نوين که به آنها معلم می گفتند، البته دم به دم سواد
و جايگاه بلند علمی و معنوی خود را هم ب ه رخ ما می کشيدند:"اگر می خواهيد ب ه سر و سامانی برسيد و
زندگی آبرومندانه ای داشته باشيد، بايد درس بخوانيد".
روز آخر سال تحصيلی بود که معلم از تک تک بچه ها می پرسيد "می خواهيد در آينده چکاره شويد؟" هر
کسی چيزی گفت، دکتر، معلم، مهندس... در آن روزها سريال "ميرزاکوچک خان از تلويزيون پخش می شد،
من هم در حال و هوای آن سريال بودم و وقتی ب ه من رسيد گفتم می خواهم جنگلی شوم. معلم گفت : از
قياف ات معلومه و مرا به باد کتک گرفت. چرا؟! تا امروز هم علت آن را نفهميده ام.
اما معلم دينی از همه ء آنها وحشتناک تر بود. او روشی اختراع کرد ه بود که به عقل جن هم نمی رسيد بدين
صورت که دو خودکار را در وسط انگشتان قرار می داد و آن قدر فشار می داد که استخوان انگشتها ترک بر
می داشت. و بدينگونه ما با دين و مذهب آشنا شديم. مدرسه بوی لجن می داد.
آخ! اگر خدا تابستان و اين روزهای جمع ه را نمی آفريد، زندگی چقدر وحشتناک می شد. جمعه های عزيز،
جمعه های کوتاه، جمعه های خوشی، جمعه های ٢٤ ساعت نديدن ناظم... زندگی خالی نيست.
تابستان اما حکايت ديگری داشت. تابستان فصل رهايی بود، جز برای کسانی که مجبور بودند کار کنند مثل
"تاج الدين" معروف به "تاجی نفتی". تابستان که می شد با گاری دستی اش پيت های نفت را حمل می کرد و
به در خانه ها می برد و مبلغی دريافت می کرد. تنها فرزند خوانواده بود و پدر و مادرش پير و فقير بودند.
"تاجی نفتی" شاگرد زرنگ مدسه بود و هميشه بوی نفت می داد حتی وقتی لباسهايش را می شست و حمام می
رفت باز بوی نفت می داد، گويا که نفت وارد خونش شده بود. چه زوری می زد بنده خدا با آن تن نحيفش
.وقتی که چرخ دستی اش گير می کرد نمی توانست آن را در بياورد ، با آن همه پيت نفت و با آن وزن، تا
بالاخره يکی ب ه دادش می رسيد و کمکش ميکرد. "تاجی نفتی" شايد مدرسه را ترجيح می داد، شايد هم برايش
فرقی نمی کرد. "تاجی نفتی" سرانجام بر اثر اصابت بمب کشت ه شد و ديگر مجبور نبود آن همه پيت نفت را
تنهايی جابجا کند.
"مادر! شهيد شده يعنی چه ؟ " يعنی رفته پيش خدا"
و ما چقدر حسوديمان می شد ک ه "تاجی نفتی "رفته پيش خدا و ما هنوز در اين جهنميم.
چه نسلی بوديم ما! همه چيز با زبان زور و خشونت با ما حرف می زد. معلم زور می گفت پدر زور می گفت
هواپيما زور می گفت بمب زور می گفت برادر زور می گفت خدا زور می گفت.
سينما جنگ بود، خانه جنگ بود، تلويزيون جنگ بود، برنامه ء کودک جنگ بود،درو ديوار جنگ بود
خوابهايمان جنگ بود، بازيهايمان جنگ بود. دو گروه می شديم و با تفنگ های پلاستيکی و چوبی ب ه جان هم
می افتاديم. زندگی جنگ بود.
و بدين گونه ما رشد کرديم و قد کشيديم. "جعفر" که می خواست دکتر شود،" تزريقات چی" شد ، روزانه پنج
گرم هرويين تزريق می کرد." بابک" که می خواست مهندس شود، چاقو کش شد. آخر هم يک نفر را کشت و
خودش هم اعدام شد." رحمت" که با خانواده اش از روستا آمده بودند و پدرش هزار تا گوسفند داشت و سواد
نداشت آنها را بشمرد، دوباره به روستا برگشت . او در حين چراندن گوسفندان در منطق هء مرزی روی مين
رفت و کشته شد. " مسعود" که می خواست نويسنده شود، خودکشی کرد. جنازه ء او را در اطاقش با طنابی بر
گردن و يک خودکار و يک برگ کاغذ سفيد پيدا کردند، سفيد سفيد. من هم که می خواستم جنگلی شوم، سر از
بيابانها در آوردم.
چه نسلی بوديم ما! سر و سامان گرفتن يعنی ريش گذاشتن و در نماز جماعت شرکت کردن، نماز جماعت
يعنی بوی پاهای نشست ه و جورابهای متعفن، خدا يعنی آن کسی ک ه زورش از همه بيشتر بود حتی از معلم
دينی. اول حساب گناهانمان را داشتيم و برای هر کدام ۵٠٠ استغفرالله می گفتيم بلک ه نکير و منکر از ما
بگذرند بعد هم که حساب گناهها از دستمان در رفت و بعد هم ک ه اصلا" بی خيالش شديم
چه نسلی بوديم ما!
پدر! زندگی هميشه اينجوريه؟ " " مگه چه جوريه؟" " هيچی شوخی کردم..."
آنها که چنين زخمهايی را بر پيکر روياهای کودکی ما نهادند، خود وارث زخمهای ديگری بودند. معلمهای ما
اغلب تعريف می کردند که در دوران مدرسه آنها را "فلک" می کرده اند." فلک" شکنجه ای بوده که معلمهای
پيشين اختراع کرد هاند که بر اساس آن فرد را خوابانده و با ترکهء چوبی ب ه کف پای او ضربه می زنند. آنها به
ما می گفتند که خيلی خوشبخت هستيم که در دورهء ما ديگر" فلک" کردن رايج نيست . آنها زخمهايشان را به
نسل بعد منتقل کردند.
خشونت خشونت می آورد. اين چرخه را پايانی نيست مگر اينکه يک ارادهء با شعور و فهيم راه آن را سد کند.
من بسيار خرسندم ک ه با وجود درک چنان فجايعی ک ه تنها گوش هء کوچکی از آن را نگاشتم،اکنون به اين ديد
رسيده ام و اعتقاد دارم که هيچکس مجوز بدی کردن ندارد حتی اگر به او بدی کرده باشند. هيچکس مجوز
بکار گيری خشونت را ندارد حتی اگر بر وی خشونت اعمال شده باشد.
خرسند و شاکرم که خدا را چون احساسی مثبت در اعماق قلبم از دست ندادم. چرا بايد از دست می دادم؟ چون
معلم دينی سمبل شکنج ه بود؟! اين عکس العمل طبيعی و خود ب ه خودی ست،اما انسان قطعا" چيزی فراتر از
عکس العمل و بازده محيطی ست.
باور کنيد بخشيدن و گذشتن بسيار بسيار سخت تر از انتقام است. برخی دوستان که نوشته های مرا در مورد
لزوم مهار خشونت می خوانند، به شوخی يا جدی و يا به طعن و کنايه می گويند که ادای" نلسن ماندلا" را در
نياورم. به خدا قسم انگيز هء نسل ما برای انتقام گرفتن از چنان سيستم ظالم و فاسدی بيشتر از هر کس ديگری
است. غلطيدن در سرازيری که هنر نمی خواهد اما بايد بر دهنه ء خشونت افسار زد. ما همه قربانی خشونتيم،
نه ، که اصلا" بچه های خشونتيم. کافی است!. اين سرزمين سرشار از جنگ و ترور و خون و وحشت و
مرگ بود ه است. اگر اين چيزها قرار بود مشکلی را حل کنند، بايد گلستان می شد. از ٣٠ خرداد سال ٦٠ تا
کنون بيش از ٢٧ سال گذشته است. ما يک تاريخ زند ه را در برابر ديدگانمان داريم. عبرت ب ه خروار است،
کيست که به منقار بر گيرد؟
2010-01-28
نيز ناموزد ز هيچ آموزگار
٣١ سال گذشت، ٣١ سال سرشار از هجرت ها و تبعيدها و کشتارها و دربه دری ها و جنگ ها و انتقام ها و
کينه کشی ها. ٣١ سال، برابر عمر من. چه نسلی بوديم ما! تا چشم باز کرديم جنگ بود و بمباران و بوی
باروت و صدای جيغ و مرگ. چشم باز نمی کرديم بهتر بود به خدا!
" آواره " را بخش کنيد بچ ه ها! "آ" ، "وا" ، "ره ". چند بخشه ؟ سه بخش: "آ" ، "وا"...
و بدينگونه ما حروف را آموختيم. مدرسه بوی شکنجه می داد، بوی شلاق، مدرسه بوی مرگ می داد.هر کدام
از معلمان روش ويژه ای برای کتک زدن داشتند. ناظم ترجيح می داد هر روز يک مدل را آزمايش کند. از
سيم های باريک تا کابل های کلفت، از ترکه ء چوبی تا شيلنگ آب و گاز.. آخ! اين يکی از همه دردناکتر بود
و جالب اينکه خودش هم فهميد چه اختراعی کرده و ديگر آن را عوض نکرد. معلم علوم فکر بهتری کرده بود
او با استفاده از دانشش دريافته بود ک ه زدن شلاق به کف دستها موقعی که دستها خشک و گرم باشند تأ ثير
چندانی ندارد، لذا قربانی می بايست قبل از شلاق خوردن مقداری برف را ک ه الحمدلله در مناطق ما از وفور
نعمت هميشه وجود داشت در دست نگه دارد و بعد از نيم ساعت که دستها کرخت شدند ضربه ها را نوش
جان کند.و بدينگونه ما با مفهوم علم و علوم آشنا شديم. آن يکی با بدن نحيف بچه ها زور آزمايی می کرد،
کتک زدن با مشت و لگد را بيشتر می پسنديد شايد هم فنونی را که روز قبل در کلاس کاراته آموخته بود
تمرين می کرد و چه کيسه بوکسی بهتر از بدنهای ما!
مدرسه بوی تنبيه و تحقير می داد. اين مبتکران شکنجه های نوين که به آنها معلم می گفتند، البته دم به دم سواد
و جايگاه بلند علمی و معنوی خود را هم ب ه رخ ما می کشيدند:"اگر می خواهيد ب ه سر و سامانی برسيد و
زندگی آبرومندانه ای داشته باشيد، بايد درس بخوانيد".
روز آخر سال تحصيلی بود که معلم از تک تک بچه ها می پرسيد "می خواهيد در آينده چکاره شويد؟" هر
کسی چيزی گفت، دکتر، معلم، مهندس... در آن روزها سريال "ميرزاکوچک خان از تلويزيون پخش می شد،
من هم در حال و هوای آن سريال بودم و وقتی ب ه من رسيد گفتم می خواهم جنگلی شوم. معلم گفت : از
قياف ات معلومه و مرا به باد کتک گرفت. چرا؟! تا امروز هم علت آن را نفهميده ام.
اما معلم دينی از همه ء آنها وحشتناک تر بود. او روشی اختراع کرد ه بود که به عقل جن هم نمی رسيد بدين
صورت که دو خودکار را در وسط انگشتان قرار می داد و آن قدر فشار می داد که استخوان انگشتها ترک بر
می داشت. و بدينگونه ما با دين و مذهب آشنا شديم. مدرسه بوی لجن می داد.
آخ! اگر خدا تابستان و اين روزهای جمع ه را نمی آفريد، زندگی چقدر وحشتناک می شد. جمعه های عزيز،
جمعه های کوتاه، جمعه های خوشی، جمعه های ٢٤ ساعت نديدن ناظم... زندگی خالی نيست.
تابستان اما حکايت ديگری داشت. تابستان فصل رهايی بود، جز برای کسانی که مجبور بودند کار کنند مثل
"تاج الدين" معروف به "تاجی نفتی". تابستان که می شد با گاری دستی اش پيت های نفت را حمل می کرد و
به در خانه ها می برد و مبلغی دريافت می کرد. تنها فرزند خوانواده بود و پدر و مادرش پير و فقير بودند.
"تاجی نفتی" شاگرد زرنگ مدسه بود و هميشه بوی نفت می داد حتی وقتی لباسهايش را می شست و حمام می
رفت باز بوی نفت می داد، گويا که نفت وارد خونش شده بود. چه زوری می زد بنده خدا با آن تن نحيفش
.وقتی که چرخ دستی اش گير می کرد نمی توانست آن را در بياورد ، با آن همه پيت نفت و با آن وزن، تا
بالاخره يکی ب ه دادش می رسيد و کمکش ميکرد. "تاجی نفتی" شايد مدرسه را ترجيح می داد، شايد هم برايش
فرقی نمی کرد. "تاجی نفتی" سرانجام بر اثر اصابت بمب کشت ه شد و ديگر مجبور نبود آن همه پيت نفت را
تنهايی جابجا کند.
"مادر! شهيد شده يعنی چه ؟ " يعنی رفته پيش خدا"
و ما چقدر حسوديمان می شد ک ه "تاجی نفتی "رفته پيش خدا و ما هنوز در اين جهنميم.
چه نسلی بوديم ما! همه چيز با زبان زور و خشونت با ما حرف می زد. معلم زور می گفت پدر زور می گفت
هواپيما زور می گفت بمب زور می گفت برادر زور می گفت خدا زور می گفت.
سينما جنگ بود، خانه جنگ بود، تلويزيون جنگ بود، برنامه ء کودک جنگ بود،درو ديوار جنگ بود
خوابهايمان جنگ بود، بازيهايمان جنگ بود. دو گروه می شديم و با تفنگ های پلاستيکی و چوبی ب ه جان هم
می افتاديم. زندگی جنگ بود.
و بدين گونه ما رشد کرديم و قد کشيديم. "جعفر" که می خواست دکتر شود،" تزريقات چی" شد ، روزانه پنج
گرم هرويين تزريق می کرد." بابک" که می خواست مهندس شود، چاقو کش شد. آخر هم يک نفر را کشت و
خودش هم اعدام شد." رحمت" که با خانواده اش از روستا آمده بودند و پدرش هزار تا گوسفند داشت و سواد
نداشت آنها را بشمرد، دوباره به روستا برگشت . او در حين چراندن گوسفندان در منطق هء مرزی روی مين
رفت و کشته شد. " مسعود" که می خواست نويسنده شود، خودکشی کرد. جنازه ء او را در اطاقش با طنابی بر
گردن و يک خودکار و يک برگ کاغذ سفيد پيدا کردند، سفيد سفيد. من هم که می خواستم جنگلی شوم، سر از
بيابانها در آوردم.
چه نسلی بوديم ما! سر و سامان گرفتن يعنی ريش گذاشتن و در نماز جماعت شرکت کردن، نماز جماعت
يعنی بوی پاهای نشست ه و جورابهای متعفن، خدا يعنی آن کسی ک ه زورش از همه بيشتر بود حتی از معلم
دينی. اول حساب گناهانمان را داشتيم و برای هر کدام ۵٠٠ استغفرالله می گفتيم بلک ه نکير و منکر از ما
بگذرند بعد هم که حساب گناهها از دستمان در رفت و بعد هم ک ه اصلا" بی خيالش شديم
چه نسلی بوديم ما!
پدر! زندگی هميشه اينجوريه؟ " " مگه چه جوريه؟" " هيچی شوخی کردم..."
آنها که چنين زخمهايی را بر پيکر روياهای کودکی ما نهادند، خود وارث زخمهای ديگری بودند. معلمهای ما
اغلب تعريف می کردند که در دوران مدرسه آنها را "فلک" می کرده اند." فلک" شکنجه ای بوده که معلمهای
پيشين اختراع کرد هاند که بر اساس آن فرد را خوابانده و با ترکهء چوبی ب ه کف پای او ضربه می زنند. آنها به
ما می گفتند که خيلی خوشبخت هستيم که در دورهء ما ديگر" فلک" کردن رايج نيست . آنها زخمهايشان را به
نسل بعد منتقل کردند.
خشونت خشونت می آورد. اين چرخه را پايانی نيست مگر اينکه يک ارادهء با شعور و فهيم راه آن را سد کند.
من بسيار خرسندم ک ه با وجود درک چنان فجايعی ک ه تنها گوش هء کوچکی از آن را نگاشتم،اکنون به اين ديد
رسيده ام و اعتقاد دارم که هيچکس مجوز بدی کردن ندارد حتی اگر به او بدی کرده باشند. هيچکس مجوز
بکار گيری خشونت را ندارد حتی اگر بر وی خشونت اعمال شده باشد.
خرسند و شاکرم که خدا را چون احساسی مثبت در اعماق قلبم از دست ندادم. چرا بايد از دست می دادم؟ چون
معلم دينی سمبل شکنج ه بود؟! اين عکس العمل طبيعی و خود ب ه خودی ست،اما انسان قطعا" چيزی فراتر از
عکس العمل و بازده محيطی ست.
باور کنيد بخشيدن و گذشتن بسيار بسيار سخت تر از انتقام است. برخی دوستان که نوشته های مرا در مورد
لزوم مهار خشونت می خوانند، به شوخی يا جدی و يا به طعن و کنايه می گويند که ادای" نلسن ماندلا" را در
نياورم. به خدا قسم انگيز هء نسل ما برای انتقام گرفتن از چنان سيستم ظالم و فاسدی بيشتر از هر کس ديگری
است. غلطيدن در سرازيری که هنر نمی خواهد اما بايد بر دهنه ء خشونت افسار زد. ما همه قربانی خشونتيم،
نه ، که اصلا" بچه های خشونتيم. کافی است!. اين سرزمين سرشار از جنگ و ترور و خون و وحشت و
مرگ بود ه است. اگر اين چيزها قرار بود مشکلی را حل کنند، بايد گلستان می شد. از ٣٠ خرداد سال ٦٠ تا
کنون بيش از ٢٧ سال گذشته است. ما يک تاريخ زند ه را در برابر ديدگانمان داريم. عبرت ب ه خروار است،
کيست که به منقار بر گيرد؟
2010-01-28