هيچ چيز برای آدم دردناکتر و خندهدارتر از اين نيست که زمانی به همان چيزی متهم و منسوب شود که سالها با آن مبارزه کرده است يا از آن متنفر بوده است. شايد اين همان چيزی باشد که از آن به «مکر تاريخ» يا «مکر زندگی» ياد میکنند. باری، از آنجا که دو نويسندهی مورد بحث ما، هاشمی و گنجی، هردو يوتوپياهای لنينيستی، استالينيستی، مائوئيستی را دليل بر مارکسيست بودن شريعتی میدانند، و نه حتی تأثيرپذيری شريعتی از مارکسيسم، بهتر است ابتدا ببينيم غير از آن نقل قولهايی که دوستان در اثبات مدعای خود آوردند ما چه ادعايی میتوانيم در نفی مدعای آنان بياوريم. شريعتی دربارهی يوتوپياهای مارکسيستی چنين نظر میدهد:
پس از انقلاب اکتبر، با ظهور استالينيسم و مائوئيسم که از کمونيسم، يک جامعهی منجمد و سرد و خفقانآميز و هولناک سراپا بوروکراتيک [ساخت]، بر اساس اکونوميسم و نظام دولتپرستی و کيش رهبرستايی که در آن سياست، اقتصاد، عقيده، فلسفه، علم و ادبيات و حتی هنر و ذوق و زيبايی از طرف ادارات دولتی مربوطه بر همه ديکته میشود و هر که کلمهای را غلط بنويسد يا خائن است و يا ديوانه! و هر ابتکاری حرام است و هر اجتهادی بدعت و هر تجديد نظری کفر و هرکه، هرجا و هروقت، تا قيام قيامت، از نص کتاب منزل يا حديث نبی مرسل يا امر امام مفترضالطاعة يا حکم فقيه حاکم رسمی شرع يا فتوای رسالهی عمليهی مرجع غفلت کند مهدورالدم است و نجس و ملعون و با رطوبت نمیتوان با او ملاقات کرد. و نام اين مکتب نه يک فرقهی متعصب و کهنه و تابويی مذهبی، که ايدئولوژی علمی مترقی و متحول انقلابی و ديالکتيک! .... و اين است دستاورد انسان معاصر در طول پنج قرن تلاش و دو انقلاب بزرگ. («ما و اقبال»، م. آ. ۵، ص ۱۳۱–۱۳۰)
شريعتی در اينجا با هنرمندی منحصر به فرد خود حتی پروايی از آن ندارد که با اصطلاحات خاص مذهب شيعه نظامی کمونيستی را توصيف و تمسخر کند. و راستی آيا اين جمله: و هر که کلمهای را غلط بنويسد يا خائن است و يا ديوانه! شما را به ياد صحنهی «چاپخانه» در فيلم «آينه» (۱۹۷۵) تارکوفسکی نمیاندازد! شريعتی باز در جايی ديگر، میگويد:
... يعنی کمونيسم تبديل به اکونوميسم و به انسان کمونيست امروزی شد که تمام محتوای انسانیاش را — جز رابطهی اقتصادیاش — از بورژوازی گرفته است و گرفتار يک ديکتاتوری خشن دولتپرستی است و به قول پرودون گرفتار يک کيش پليسی و دين پليسپرستی است، که حتی کميسيون دولتی بايد فکر، فلسفه، علم، تدريس اساتيد، نقاشی کردن نقاش، شعر گفتن شاعر، ذوق انسانها، زندگی، لباس، روابط، خانواده، همه را تعيين بکند، و علم بايد بر اساس دياماتيزم باشد، يعنی انسان همهی دستاوردهايش را که حتی در دورهی فئوداليته حفظ کرد، در دورهی بردگی حفظ کرد، در دورهی سرمايهداری کثيف ضدانسانی حفظ کرد، در اين دوره از دست داد. («خودسازی انقلابی»، م.آ. ۲، ص ۴۹)
و باز در جايی ديگر:
... و هم نفیکنندهی مارکسيسم است، که انسان را به عبوديت در برابر دولت میکشاند. چون وقتی همهی ثروتها در دست دولت باشد و دولت هم بدان صورت سلسله مراتبی تعيين شود، و اين سلسله مراتب هم به يک سلسله مراتب ثابت و بوروکرات تبديل گردد، به صورت يک باند هميشه حاکم در خواهد آمد. در اين نظام ديگر هيچ انسانی نمیتواند کاری بکند و هيچ وقت نيز نمیتواند خود را نجات دهد زيرا ديگر ثروت و امکانات مالی برای هيچکس وجود ندارد و همه به صورت کارمند وابسته به يک تشکيلات وحشتناکی در میآيند که به پيشوا ختم میشود. («خودسازی انقلابی»، م.آ. ۲، ص ۷۴)
شريعتی فرق «ديکتاتوری طبقاتی» و «ديکتاتوری رهبر» را هم معلوم میکند:
ديکتاتوری طبقاتی، اما در حقيقت ديکتاتوری رهبر («خودسازی انقلابی»، م.آ ۲، ص ۱۴۸)
شريعتی باز در جايی ديگر معلوم میکند که «کمونيسم» چقدر شبيه دين است و کمونيستهای جهان سومی در چه خيال خامی به سر میبرند:
آرزوی برابری و نجات از اين «دوار سرسامآور» افزونطلبیهای شخصی که ماشين نيز به آن سرعتی هولناک داده بود، او را به عصيان کشاند و کار اين عصيان به کمونيسم کشيد که در يک کلمه همان قدرت متعصبانه و خفقانآور کليسای قرون وسطی است که در آن فقط خدا نيست؛ پاپهايی که اين بار، نه به نمايندگی موهوم «خداوند»، بلکه به نمايندگی مجعول «پرولتر» بر انسان حکومت میکنند و در همان حال که خود هم «حاکم مطلق»اند و هم «مالک منحصر» مقام معنوی نبوت و امامت و روحانيت را نيز صاحباند و علم و عقيده و اخلاق و هنر و ادب را نيز ديکته میکنند.
و اکنون جهان بستهی کمونيسم نيز در مثل همانند ضربالمثلی است که برای «ازدواج» گفتهاند:
«قلعهای است که هرکس در بيرون آن است، وسوسهی آن دارد که درون آيد، و هرکس در درون آن است، آرزوی آن که از آنجا بيرون رود!» («انسان»، م. آ. ۲۴، ص ۱۱۷)
شريعتی حتی انذار پرودون به مارکس را هم نقل میکند که فرجام انديشههايش را به او يادآوری میکرد:
پرودون در يکی از نامههايش به مارکس نوشته است که: «ما اگر میخواهيم کاری انجام دهيم بايد خيلی متواضعانه باشد و فقط برای آگاهی خلق اين کار را بکنيم، و دومرتبه پيغمبربازی راه نينداخته و خود را به صورت آمر و ناهی مردم به آنها تحميل نکنيم و بنيانگذار يک دين و فرقهی تازه در دنيا نشويم زيرا من از اينکه اين مکتب تو فردا به صورت کيش دولت در بيايد و دولتپرستی جانشين خداپرستی شود میترسم». («خودسازی انقلابی»، م.آ. ۲، ص ۷۴–۷۳)
با اين همه، شريعتی با همدلی معتقد است که سوسياليسم اگر سوسياليسم باشد به «ديکتاتوری رهبر» نمیانجامد:
در يک جامعهی سوسياليست، بهدرستی سوسياليست، تمرکز مالکيت افراد در يک بوروکراسی منجمد و هميشگی و مقتدر به نام حزب واحد يا به نام ديکتاتوری طبقاتی — اما در حقيقت ديکتاتوری رهبر — ممکن نيست. ديکتاتوریای که در فلسفه به نفی شخصيت و نفی نقش فرد در تاريخ معتقد است و در عمل فردپرستی را از حد فاشيسم هم میگذراند. («خودسازی انقلابی»، م.آ. ۲، ص ۱۴۸)
و به دنبال آن سخنانی را میافزايد که نمیتواند با هيچ انديشهای جز ليبراليسم سازگار باشد:
خودسازی يعنی رشد هماهنگ اين سه بعد در خويش، يعنی در همان حال که خويش را مزدکی احساس میکنيم، در درون خويش عظمت بودايی را بر پا سازيم و در همان حال آزادی انسانی را تا آنجا حرمت نهيم که مخالف را و حتی دشمن فکری خويش را به خاطر تقدس آزادی، و تنها به خاطر اينکه میتوانيم او را از آزادی تجلی انديشهی خويش و انتخاب خويش، با زور باز نداريم و به نام مقدسترين اصول، مقدسترين اصل را که آزادی رشد انسان از طريق تنوع انديشهها و تنوع انتخابها و آزادی خلق و آزادی تفکر و تحقيق و انتخاب است، با روشهای پليسی و فاشيستی پايمال نکنيم، زيرا هنگامی که «ديکتاتوری» غالب است، احتمال اينکه عدالتی در جريان باشد، باوری خطرناک و فريبنده است و هنگامی که «سرمايهداری» حاکم است، ايمان به دموکراسی و آزادی انسان يک سادهلوحی است. و اگر به تکامل نوعی انسان اعتقاد داريم، کمترين خدشه به آزادی فکری آدمی و کمترين بیتابی در برابر تحمل تنوع انديشهها و ابتکارها يک فاجعه است... چگونه میتوان مارکس را و حلاج را و سارتر را در خويش با هم آشتی داد؟ بیآنکه هيچ کدام را قربانی ديگری کرد. اين کاری دشوار است، اما کاری است که بايد کرد. («خودسازی انقلابی»، م.آ. ۲، ص ۱۴۹–۱۴۸)
شريعتی در نامهای به صراحت نظر خود را دربارهی مارکسيسم، از لنينيسم تا مائوئيسم، بيان میکند:
از لنين تا مائو اين نهضت عدالتخواه علمی آزاديبخش انقلابی چيزی جز شصت سال خيانت و سازشکاری و سياستهای ضد مردمی به بار نياورده است («مخاطبهای آشنا» ، م. آ. ١، ص ٢١٢).
خب حالا بخوانيم نقل قولی از گنجی را از شريعتی (م.آ. ۲۶، ص ۶۲۰):
اما به همان اندازه که پیروزی سیاسی انقلاب سریع است، پرورش فکری یا ساختمان انقلابی جامعه به یک دوران طولانی نیازمند است، لنین می گفت نیم قرن، و انقلاب فرهنگی چین معتقد است که همیشه. اولی این مدت را برای شستشوی فکری، سالم سازی اخلاقی و پایان یافتن بنای انقلابی جامعه تعیین می کند و دومی مسأله تجدید روح ارتجاعی و احیای مکرر ومتناوب عوامل جاهلی و عناصر فکری و اجتماعی ضد انقلابی را در نظر می گیرد. تفکیکی که استالین میان سوسیالیسم و کمونیسم – به عنوان دو مرحله جدا و متعاقب هم – قائل شد – همین است که پس از انقلاب بلشویکی، چندین نسل باید کار انقلابی کرد تا پس از مرحله سوسیالیسم وارد مرحله نهایی کمونیسم شد، در حالی که رژیم انقلابی که در سال ١۹١۷ روی کار آمد رژیم کمونیسم بود. نظام سیاسی که باید رسالت بنای انقلابی کمونیسم را در این مرحله انتقالی تعهد کند دموکراسی نیست بلکه " دیکتاتوری پرولتاریا" است".(۲۲)
من نمیدانم آقای گنجی واقعاً چقدر مهارت متنخوانی دارد (اين را در بخشهای بعدی نشان خواهم داد که او هيچ چيز از خواندن متن نمیداند!) و چگونه میتواند توصيف معلمی را از ديدگاههای ديگران به پای عقايد خود او بگذارد و بعد نتيجه بگيرد:
این سخنان در زمانی ابراز شد که سالها از مرگ استالین میگذشت و خروشچف در کنگره بیستم حزب کمونیسم (١۹۵۶) جنایات استالین را افشا کرده بود. گرچه نسخۀ شریعتی برای انقلابی که در پیش بود، از روش های استالین در شستشوی فکری مردم روسیه رونویسی شد، ولی شریعتی به آن میزان قانع نبود. "انقلاب فرهنگی چین" به وسیله مائو و دار و دسته چهار نفره در ١۹۶۵ آغاز شد و در سال ١۹۶۷ با سخنرانی مائو و دستور وی برای حمله به دانشگاه ها تشدید شد. پس از مرگ مائو در سال ١۹۷۵ باند چهار نفره بازداشت و روانه زندان شدند. سیاهکاریها و رسواییهای انقلاب فرهنگی چین افشاء شده بود. اما علی رغم آن، شریعتی همچنان شیفته انقلاب فرهنگی چین باقی ماند. فراموش نکرده ایم که در اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی مخالفان سیاسی را جهت "شستشوی فکری" روانه تیمارستانها میکردند.
خب آيا با آنچه پيشتر نقل کرديم، هنوز میتوان نتيجه گرفت که شريعتی فرق لنينيسم و استالينيسم و مائوئيسم را با فاشيسم نمیدانست و خود به دنبال نسخههای آنچنانی بود؟ وقتی مینوشت:
و اکنون جهان بستهی کمونيسم نيز در مثل همانند ضربالمثلی است که برای «ازدواج» گفتهاند:
«قلعهای است که هرکس در بيرون آن است، وسوسهی آن دارد که درون آيد، و هرکس در درون آن است، آرزوی آن که از آنجا بيرون رود!» («انسان»، م. آ. ۲۴، ص ۱۱۷)
خب، حالا وقت آن است که به رابطهی شريعتی و مارکسيسم جديتر نگاه کنيم و سخنان سطحی و بیپايهی هاشمی و گنجی را به خودشان برگردانيم.
ادامه دارد
پس از انقلاب اکتبر، با ظهور استالينيسم و مائوئيسم که از کمونيسم، يک جامعهی منجمد و سرد و خفقانآميز و هولناک سراپا بوروکراتيک [ساخت]، بر اساس اکونوميسم و نظام دولتپرستی و کيش رهبرستايی که در آن سياست، اقتصاد، عقيده، فلسفه، علم و ادبيات و حتی هنر و ذوق و زيبايی از طرف ادارات دولتی مربوطه بر همه ديکته میشود و هر که کلمهای را غلط بنويسد يا خائن است و يا ديوانه! و هر ابتکاری حرام است و هر اجتهادی بدعت و هر تجديد نظری کفر و هرکه، هرجا و هروقت، تا قيام قيامت، از نص کتاب منزل يا حديث نبی مرسل يا امر امام مفترضالطاعة يا حکم فقيه حاکم رسمی شرع يا فتوای رسالهی عمليهی مرجع غفلت کند مهدورالدم است و نجس و ملعون و با رطوبت نمیتوان با او ملاقات کرد. و نام اين مکتب نه يک فرقهی متعصب و کهنه و تابويی مذهبی، که ايدئولوژی علمی مترقی و متحول انقلابی و ديالکتيک! .... و اين است دستاورد انسان معاصر در طول پنج قرن تلاش و دو انقلاب بزرگ. («ما و اقبال»، م. آ. ۵، ص ۱۳۱–۱۳۰)
شريعتی در اينجا با هنرمندی منحصر به فرد خود حتی پروايی از آن ندارد که با اصطلاحات خاص مذهب شيعه نظامی کمونيستی را توصيف و تمسخر کند. و راستی آيا اين جمله: و هر که کلمهای را غلط بنويسد يا خائن است و يا ديوانه! شما را به ياد صحنهی «چاپخانه» در فيلم «آينه» (۱۹۷۵) تارکوفسکی نمیاندازد! شريعتی باز در جايی ديگر، میگويد:
... يعنی کمونيسم تبديل به اکونوميسم و به انسان کمونيست امروزی شد که تمام محتوای انسانیاش را — جز رابطهی اقتصادیاش — از بورژوازی گرفته است و گرفتار يک ديکتاتوری خشن دولتپرستی است و به قول پرودون گرفتار يک کيش پليسی و دين پليسپرستی است، که حتی کميسيون دولتی بايد فکر، فلسفه، علم، تدريس اساتيد، نقاشی کردن نقاش، شعر گفتن شاعر، ذوق انسانها، زندگی، لباس، روابط، خانواده، همه را تعيين بکند، و علم بايد بر اساس دياماتيزم باشد، يعنی انسان همهی دستاوردهايش را که حتی در دورهی فئوداليته حفظ کرد، در دورهی بردگی حفظ کرد، در دورهی سرمايهداری کثيف ضدانسانی حفظ کرد، در اين دوره از دست داد. («خودسازی انقلابی»، م.آ. ۲، ص ۴۹)
و باز در جايی ديگر:
... و هم نفیکنندهی مارکسيسم است، که انسان را به عبوديت در برابر دولت میکشاند. چون وقتی همهی ثروتها در دست دولت باشد و دولت هم بدان صورت سلسله مراتبی تعيين شود، و اين سلسله مراتب هم به يک سلسله مراتب ثابت و بوروکرات تبديل گردد، به صورت يک باند هميشه حاکم در خواهد آمد. در اين نظام ديگر هيچ انسانی نمیتواند کاری بکند و هيچ وقت نيز نمیتواند خود را نجات دهد زيرا ديگر ثروت و امکانات مالی برای هيچکس وجود ندارد و همه به صورت کارمند وابسته به يک تشکيلات وحشتناکی در میآيند که به پيشوا ختم میشود. («خودسازی انقلابی»، م.آ. ۲، ص ۷۴)
شريعتی فرق «ديکتاتوری طبقاتی» و «ديکتاتوری رهبر» را هم معلوم میکند:
ديکتاتوری طبقاتی، اما در حقيقت ديکتاتوری رهبر («خودسازی انقلابی»، م.آ ۲، ص ۱۴۸)
شريعتی باز در جايی ديگر معلوم میکند که «کمونيسم» چقدر شبيه دين است و کمونيستهای جهان سومی در چه خيال خامی به سر میبرند:
آرزوی برابری و نجات از اين «دوار سرسامآور» افزونطلبیهای شخصی که ماشين نيز به آن سرعتی هولناک داده بود، او را به عصيان کشاند و کار اين عصيان به کمونيسم کشيد که در يک کلمه همان قدرت متعصبانه و خفقانآور کليسای قرون وسطی است که در آن فقط خدا نيست؛ پاپهايی که اين بار، نه به نمايندگی موهوم «خداوند»، بلکه به نمايندگی مجعول «پرولتر» بر انسان حکومت میکنند و در همان حال که خود هم «حاکم مطلق»اند و هم «مالک منحصر» مقام معنوی نبوت و امامت و روحانيت را نيز صاحباند و علم و عقيده و اخلاق و هنر و ادب را نيز ديکته میکنند.
و اکنون جهان بستهی کمونيسم نيز در مثل همانند ضربالمثلی است که برای «ازدواج» گفتهاند:
«قلعهای است که هرکس در بيرون آن است، وسوسهی آن دارد که درون آيد، و هرکس در درون آن است، آرزوی آن که از آنجا بيرون رود!» («انسان»، م. آ. ۲۴، ص ۱۱۷)
شريعتی حتی انذار پرودون به مارکس را هم نقل میکند که فرجام انديشههايش را به او يادآوری میکرد:
پرودون در يکی از نامههايش به مارکس نوشته است که: «ما اگر میخواهيم کاری انجام دهيم بايد خيلی متواضعانه باشد و فقط برای آگاهی خلق اين کار را بکنيم، و دومرتبه پيغمبربازی راه نينداخته و خود را به صورت آمر و ناهی مردم به آنها تحميل نکنيم و بنيانگذار يک دين و فرقهی تازه در دنيا نشويم زيرا من از اينکه اين مکتب تو فردا به صورت کيش دولت در بيايد و دولتپرستی جانشين خداپرستی شود میترسم». («خودسازی انقلابی»، م.آ. ۲، ص ۷۴–۷۳)
با اين همه، شريعتی با همدلی معتقد است که سوسياليسم اگر سوسياليسم باشد به «ديکتاتوری رهبر» نمیانجامد:
در يک جامعهی سوسياليست، بهدرستی سوسياليست، تمرکز مالکيت افراد در يک بوروکراسی منجمد و هميشگی و مقتدر به نام حزب واحد يا به نام ديکتاتوری طبقاتی — اما در حقيقت ديکتاتوری رهبر — ممکن نيست. ديکتاتوریای که در فلسفه به نفی شخصيت و نفی نقش فرد در تاريخ معتقد است و در عمل فردپرستی را از حد فاشيسم هم میگذراند. («خودسازی انقلابی»، م.آ. ۲، ص ۱۴۸)
و به دنبال آن سخنانی را میافزايد که نمیتواند با هيچ انديشهای جز ليبراليسم سازگار باشد:
خودسازی يعنی رشد هماهنگ اين سه بعد در خويش، يعنی در همان حال که خويش را مزدکی احساس میکنيم، در درون خويش عظمت بودايی را بر پا سازيم و در همان حال آزادی انسانی را تا آنجا حرمت نهيم که مخالف را و حتی دشمن فکری خويش را به خاطر تقدس آزادی، و تنها به خاطر اينکه میتوانيم او را از آزادی تجلی انديشهی خويش و انتخاب خويش، با زور باز نداريم و به نام مقدسترين اصول، مقدسترين اصل را که آزادی رشد انسان از طريق تنوع انديشهها و تنوع انتخابها و آزادی خلق و آزادی تفکر و تحقيق و انتخاب است، با روشهای پليسی و فاشيستی پايمال نکنيم، زيرا هنگامی که «ديکتاتوری» غالب است، احتمال اينکه عدالتی در جريان باشد، باوری خطرناک و فريبنده است و هنگامی که «سرمايهداری» حاکم است، ايمان به دموکراسی و آزادی انسان يک سادهلوحی است. و اگر به تکامل نوعی انسان اعتقاد داريم، کمترين خدشه به آزادی فکری آدمی و کمترين بیتابی در برابر تحمل تنوع انديشهها و ابتکارها يک فاجعه است... چگونه میتوان مارکس را و حلاج را و سارتر را در خويش با هم آشتی داد؟ بیآنکه هيچ کدام را قربانی ديگری کرد. اين کاری دشوار است، اما کاری است که بايد کرد. («خودسازی انقلابی»، م.آ. ۲، ص ۱۴۹–۱۴۸)
شريعتی در نامهای به صراحت نظر خود را دربارهی مارکسيسم، از لنينيسم تا مائوئيسم، بيان میکند:
از لنين تا مائو اين نهضت عدالتخواه علمی آزاديبخش انقلابی چيزی جز شصت سال خيانت و سازشکاری و سياستهای ضد مردمی به بار نياورده است («مخاطبهای آشنا» ، م. آ. ١، ص ٢١٢).
خب حالا بخوانيم نقل قولی از گنجی را از شريعتی (م.آ. ۲۶، ص ۶۲۰):
اما به همان اندازه که پیروزی سیاسی انقلاب سریع است، پرورش فکری یا ساختمان انقلابی جامعه به یک دوران طولانی نیازمند است، لنین می گفت نیم قرن، و انقلاب فرهنگی چین معتقد است که همیشه. اولی این مدت را برای شستشوی فکری، سالم سازی اخلاقی و پایان یافتن بنای انقلابی جامعه تعیین می کند و دومی مسأله تجدید روح ارتجاعی و احیای مکرر ومتناوب عوامل جاهلی و عناصر فکری و اجتماعی ضد انقلابی را در نظر می گیرد. تفکیکی که استالین میان سوسیالیسم و کمونیسم – به عنوان دو مرحله جدا و متعاقب هم – قائل شد – همین است که پس از انقلاب بلشویکی، چندین نسل باید کار انقلابی کرد تا پس از مرحله سوسیالیسم وارد مرحله نهایی کمونیسم شد، در حالی که رژیم انقلابی که در سال ١۹١۷ روی کار آمد رژیم کمونیسم بود. نظام سیاسی که باید رسالت بنای انقلابی کمونیسم را در این مرحله انتقالی تعهد کند دموکراسی نیست بلکه " دیکتاتوری پرولتاریا" است".(۲۲)
من نمیدانم آقای گنجی واقعاً چقدر مهارت متنخوانی دارد (اين را در بخشهای بعدی نشان خواهم داد که او هيچ چيز از خواندن متن نمیداند!) و چگونه میتواند توصيف معلمی را از ديدگاههای ديگران به پای عقايد خود او بگذارد و بعد نتيجه بگيرد:
این سخنان در زمانی ابراز شد که سالها از مرگ استالین میگذشت و خروشچف در کنگره بیستم حزب کمونیسم (١۹۵۶) جنایات استالین را افشا کرده بود. گرچه نسخۀ شریعتی برای انقلابی که در پیش بود، از روش های استالین در شستشوی فکری مردم روسیه رونویسی شد، ولی شریعتی به آن میزان قانع نبود. "انقلاب فرهنگی چین" به وسیله مائو و دار و دسته چهار نفره در ١۹۶۵ آغاز شد و در سال ١۹۶۷ با سخنرانی مائو و دستور وی برای حمله به دانشگاه ها تشدید شد. پس از مرگ مائو در سال ١۹۷۵ باند چهار نفره بازداشت و روانه زندان شدند. سیاهکاریها و رسواییهای انقلاب فرهنگی چین افشاء شده بود. اما علی رغم آن، شریعتی همچنان شیفته انقلاب فرهنگی چین باقی ماند. فراموش نکرده ایم که در اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی مخالفان سیاسی را جهت "شستشوی فکری" روانه تیمارستانها میکردند.
خب آيا با آنچه پيشتر نقل کرديم، هنوز میتوان نتيجه گرفت که شريعتی فرق لنينيسم و استالينيسم و مائوئيسم را با فاشيسم نمیدانست و خود به دنبال نسخههای آنچنانی بود؟ وقتی مینوشت:
و اکنون جهان بستهی کمونيسم نيز در مثل همانند ضربالمثلی است که برای «ازدواج» گفتهاند:
«قلعهای است که هرکس در بيرون آن است، وسوسهی آن دارد که درون آيد، و هرکس در درون آن است، آرزوی آن که از آنجا بيرون رود!» («انسان»، م. آ. ۲۴، ص ۱۱۷)
خب، حالا وقت آن است که به رابطهی شريعتی و مارکسيسم جديتر نگاه کنيم و سخنان سطحی و بیپايهی هاشمی و گنجی را به خودشان برگردانيم.
ادامه دارد